سارینا هدیه آسمانی

خاطرات سارینای نانازی

1389/11/17 3:04
نویسنده : مامان معصی
312 بازدید
اشتراک گذاری

 دختر نازنینم هر روزی که می گذره و بزرگتر میشی کارهای جدید یاد می گیری و رفتارهات تغییر می کنه مثلا امروز که خونمون مهمون داشتیم تو با دو تا دستهات صورتت رو پوشونده بودی مثلا خجالت می کشیدی و از لای انگشتهات به اونها نگاه می کردی گهگاهی هم که حواس بقیه پرت می شد زیر چشمی بهشون نگاه میکردی ولی اونها دست بردار نبودند اینقدر باهات حرف زدن و بازی کردن که بالاخره یخ جنابعالی هم آب شد و رفتی کتابهای شعرت رو آوردی تا برات بخونند و دیگه از بغلشون پایین نمی اومدی نه به اون خجالت اولیه و نه به صمیمیت بالاخره جونم بهت بگه که مامانی تو حسابی راه و رسم دلبری رو بلدی حتی با همسایه هامون که ایرانی نیستند هم آنقدر خوب ارتباط برقرار می کنی که نگو و نپرس فکر کنم تو این مورد به خاله فرزانه رفته باشی.

تازه خانمی یک گله هم ازتون دارم اینکه بدجوری عاشق قند شدی فقط چشم چشم می کنی که من و بابایی حواسمون نباشه همچین حرفه ای بدون ایجاد هیچ سرو صدایی در قندان رو بر می داری و بعد مشتت رو پر از قند می کنی و اگه ما نبینیمت که بی سر و صدا همش رو می خوری اگه هم ببینیمت که فرار رو بر قرار ترجیح می دی و با سرعت نور فرار می کنی ای دختر بلای .......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)