خاطرات سارینای نانازی
دختر نازنینم هر روزی که می گذره و بزرگتر میشی کارهای جدید یاد می گیری و رفتارهات تغییر می کنه مثلا امروز که خونمون مهمون داشتیم تو با دو تا دستهات صورتت رو پوشونده بودی مثلا خجالت می کشیدی و از لای انگشتهات به اونها نگاه می کردی گهگاهی هم که حواس بقیه پرت می شد زیر چشمی بهشون نگاه میکردی ولی اونها دست بردار نبودند اینقدر باهات حرف زدن و بازی کردن که بالاخره یخ جنابعالی هم آب شد و رفتی کتابهای شعرت رو آوردی تا برات بخونند و دیگه از بغلشون پایین نمی اومدی نه به اون خجالت اولیه و نه به صمیمیت بالاخره جونم بهت بگه که مامانی تو حسابی راه و رسم دلبری رو بلدی حتی با همسایه هامون که ایرانی نیستند هم آنقدر خوب ارتباط برقرار می کنی که نگو و...
نویسنده :
مامان معصی
3:04