سارینا هدیه آسمانی

گل گلدون مامان و بابا

 بهترین آرزوها را برایت به فرشته ها سپردم , نگاهت به آسمان باشد. سارینای ناز و خوشگل مامان و بابا  قسم به فصل هستی به بلندی و پستی  به خدایی که می پرستی  به زمینی که نشستی عزیز مامان و بابا تو هستی دختر گلم هر روز که می گذره نسبت به روز قبل شیرین زبون تر می شی و کلمات بیشتری رو میگی و منظور خودت رو به خوبی می رسونی. نمیدونی که چقدر عاشق حمام رفتن با حمید بابایی هستی دیشب وقتی که حمید از سر کار برگشت و خواست بره دوش بکیره تو هم خواستی باهاش بری وقتی که بهت گفت: نه  چه گریه و زاری راه انداختی اونم که از دلش نیومد اشکهای تو رو ببینه تو...
12 اسفند 1389

دختر شیطون من

سارینای نا ز مامان و بابا: هر  روزی که می گذره و بزرگتر می شی هم خیلی شیرین زبونی می کنی و هم شلوغ تر و کنجکاوتر . بعضی وقتها واقعا حس می کنم که دارم کم می آرم ؛ دیگه همه چیز رو از جلوی دست تو جمع کردم ولی ماشاالله قدت که داره بلند تر می شه بازم به همه چی دستت می رسه و من خیلی نگران پریزها هستم چون همینکه غافل می شم می ری به طرف آن منم مجبور شدم جلوی همه ی پریزها برات سد معبر درست کنم. نمی دونم از دست توی خرابکار کوچولو چه کار باید بکنم؟ الهی که من فدای تو بشم تپلی من ...
10 اسفند 1389

عشق مامان

الهی مامانی قربون اون چشمای خوشگل بارونی بشه . الهی من بمیرم و اشک تو رو نبینم گل همیشه بهارم. عاشقتم خیلی زیادددددددددددددددددددددددددددددددددد     ...
7 اسفند 1389

آخر هفته خوش بگذره کوچولو

  سارینا خانم خوشگل امیدوارم تعطیلات آخر هفته خوبی داشته باشید. خیلی خیلی من و حمید بابایی به شما ارادت داریم و می بوسیمتون. شما هم خیلی به مامان لطف داری و شبها اصلا نمی خوابی و نمی گذاری که منم بخوابم ای دختر بلا   ...
6 اسفند 1389

شب به خیر گلم

سارینای ناز مامان الان در حال شیر خوردن تو بغلم خوابت برد .خدای من در خواب چقدر معصوم و شکنندده دیده می شی البته تو همیشه جیگری عشقم پس مامانی هم بهت می گه که:   امیدوارم  امشب که می خوابی سفر زیبایی داشته باشی به دنیای رویاها عزیزترینم ، تا برگردی به انتظارت بیدار میمونم . . . شبت بخیر. هزاران هزار بار می بوسمت ...
6 اسفند 1389

خاطرات سارینا جون

نانازی مامان از دیروز صبح خونه مهمون داشتیم تا یک ساعت پیش برای همین من نتونستم به وبلاگت سر بزنم . اگه بدونی امروز چه کارها کردی همش مشغول بازی و شلوغی دیگه داشتم کم کم از کوره در می رفتم ها از یک طرف حسابی خسته بودم از طرف دیگه تو همش غر می زدی و دوست داشتی هر کاری که می کنی هیچی بهت نگم حتی وقتی داری خرابکاری می کنی دیگه یاد گرفتی خیلی زود همینکه چیزی رو که می خوای اگه نگیری بزنی زیر گریه و از این راه بدست بیاریش ولی نمی دونی که مامانی حسابی حواسش جمع هست. ها ها ها ............ خیلی دوستت دارم گلم هزار تا بوس   ...
5 اسفند 1389